loading...
دنیای مجازی
مهدی نوشیروانی بازدید : 114 چهارشنبه 26 اسفند 1394 نظرات (1)

آقاجان  سلام !

باز هم جمعه رنگ خون شد و من، هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشسته‌ام . . .

می‌بینی مرا . . .

همان که تنهای تنهاست . . .

مثل همیشه . . .

کفش‌ها را به گوشه‌ای انداخته و محو تماشای پایین رفتن قرص غمناک و سرخ رنگی است که تمام التهاب یک روز را با خودش می‌برد.

همان که خودش را با سنگ ریزه‌های کنار جاده مشغول کرده است . . .

آه . . .

از ندبه پر امید صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصله‌ای است به اندازه یک قلب بی‌قرار . . .

هنوز امیدوارم . . .

نه به اندازه صبح . . .

به اندازه یک مژه بر هم زدن . . .

به اندازه آن مقدار از خورشید که هنوز رخ در نقاب کوه نکشیده . . .

شاید بیایی از پس آن درخت . . .

آن بید مجنون که دید مرا به انتهای جاده کور کرده . . .

بیایی با آن لبخندی که تصویرش همیشه با من است . . .

لبخندت چقدر زیباست . . .

مردم از کنارم می‌گذرند و به اشک‌هایم می‌خندند . . .

شاید دیوانه‌ام می‌پندارند . . .

باکی نیست! . . .

بر این شب زده خراب دوره‌گرد حرجی نباشد آن هنگام که چون تویی دلدارش باشی . . .

آخ . . . غروب شد آقا . . . دیگر خورشید در افق نیست.

جمعه به شب رسید . . .

بید مجنون می‌رقصد زیر نسیمی که صورت خیسم را به بازی گرفته . . .

سردم می‌شود . . .

ای کاش بودی و با عبایت شانه‌های لرزانم را گرما می‌بخشیدی . . .
 از خدا بخواه زنده‌ام نگاه دارد . . .

وعده من و شما جمعه دیگر . . .

همین‌جا . . .

کنار خرابه دل . . .

مهدی نوشیروانی بازدید : 105 سه شنبه 25 اسفند 1394 نظرات (0)

موری بر کاغذ میرفت ، نوشتن  قلم دید

مورکی بر کاغذی دید او قلم

              گفت با مور دگر این راز هم

 که عجایب نقشها آن کلک کرد

               هم‌چو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد

 مورچگانی بر كاغذ افتاده بودند ، و نقاشی بر كاغذ نقش های زیبایی میکشید..

 مورچگان هر کدام هنر قلمزنی را از جایی می دانستند ، یکی میگفت : این هنر از قلم است و دیگری از انگشت میدانست. آن یکی که تیز بین تر بود میگفت این هنر از بازو و بدن است و همچنان این بحثها ادامه داشت.

 بزرگ موران گفت : این نقوش از این اعضا و صورتها نیست ، مگر نمی بینید با غلبه خواب یا مرگ ، دیگر نقشی نتوانند كرد. گرچه انگشت و دست و بدن هنوز موجود است.       این نقشها از عقل است.

صورت آمد چون لباس و چون عصا

               جز به عقل و جان نجنبد نقشها

 ولی آن مورچه فیلسوف و خردمند هنوز بی خبر بود كه اصل بر فیض مدام و عنایت خداوند است .

 چه اگر عنایت دم به دم حضرت حق شامل مخلوقات نمی شد عقل ،  ابلهی بیش جلوه نمیکرد.

بی‌خبر بود او که آن عقل و فواد

             بی ز تقلیب خدا باشد جماد

 یک زمان از وی عنایت بر کند

             عقل زیرک ابلهی ها می‌کند

              داستانی از مثنوی مولانا

مهدی نوشیروانی بازدید : 106 شنبه 24 بهمن 1394 نظرات (0)

اس ام اس جدید ایرانسل:
مشترک گرامی
بخدا اگر بفهمم رفتی رایتل خریدی باهات کات میکنم
۱ بار با همراه اول بهم خیانت کردی
بسه دیگه، تحملشو ندارم!

مهدی نوشیروانی بازدید : 96 جمعه 23 بهمن 1394 نظرات (0)

بهترین لحظه زمانیست که فکر میکنی فراموشت کردم
اما ناگهان اس ام اسی میرسه که فکر میکنی منم
اما میبینی ایرانسل بوده :D

تعداد صفحات : 10

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 58
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 68
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 113
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 123
  • بازدید ماه : 149
  • بازدید سال : 916
  • بازدید کلی : 33,320
  • کدهای اختصاصی