آقاجان سلام !
باز هم جمعه رنگ خون شد و من، هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشستهام . . .
میبینی مرا . . .
همان که تنهای تنهاست . . .
مثل همیشه . . .
کفشها را به گوشهای انداخته و محو تماشای پایین رفتن قرص غمناک و سرخ رنگی است که تمام التهاب یک روز را با خودش میبرد.
همان که خودش را با سنگ ریزههای کنار جاده مشغول کرده است . . .
آه . . .
از ندبه پر امید صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصلهای است به اندازه یک قلب بیقرار . . .
هنوز امیدوارم . . .
نه به اندازه صبح . . .
به اندازه یک مژه بر هم زدن . . .
به اندازه آن مقدار از خورشید که هنوز رخ در نقاب کوه نکشیده . . .
شاید بیایی از پس آن درخت . . .
آن بید مجنون که دید مرا به انتهای جاده کور کرده . . .
بیایی با آن لبخندی که تصویرش همیشه با من است . . .
لبخندت چقدر زیباست . . .
مردم از کنارم میگذرند و به اشکهایم میخندند . . .
شاید دیوانهام میپندارند . . .
باکی نیست! . . .
بر این شب زده خراب دورهگرد حرجی نباشد آن هنگام که چون تویی دلدارش باشی . . .
آخ . . . غروب شد آقا . . . دیگر خورشید در افق نیست.
جمعه به شب رسید . . .
بید مجنون میرقصد زیر نسیمی که صورت خیسم را به بازی گرفته . . .
سردم میشود . . .
ای کاش بودی و با عبایت شانههای لرزانم را گرما میبخشیدی . . .
از خدا بخواه زندهام نگاه دارد . . .
وعده من و شما جمعه دیگر . . .
همینجا . . .
کنار خرابه دل . . .
موری بر کاغذ میرفت ، نوشتن قلم دید
مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم
که عجایب نقشها آن کلک کرد
همچو ریحان و چو سوسنزار و ورد
مورچگانی بر كاغذ افتاده بودند ، و نقاشی بر كاغذ نقش های زیبایی میکشید..
مورچگان هر کدام هنر قلمزنی را از جایی می دانستند ، یکی میگفت : این هنر از قلم است و دیگری از انگشت میدانست. آن یکی که تیز بین تر بود میگفت این هنر از بازو و بدن است و همچنان این بحثها ادامه داشت.
بزرگ موران گفت : این نقوش از این اعضا و صورتها نیست ، مگر نمی بینید با غلبه خواب یا مرگ ، دیگر نقشی نتوانند كرد. گرچه انگشت و دست و بدن هنوز موجود است. این نقشها از عقل است.
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقشها
ولی آن مورچه فیلسوف و خردمند هنوز بی خبر بود كه اصل بر فیض مدام و عنایت خداوند است .
چه اگر عنایت دم به دم حضرت حق شامل مخلوقات نمی شد عقل ، ابلهی بیش جلوه نمیکرد.
بیخبر بود او که آن عقل و فواد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهی ها میکند
داستانی از مثنوی مولانا
رفتم یه سیمکارت همراه اول خریدم
ایرانسل بهم اس داده: فکر نمیکردم بهم خیانت کنی ! واست متأسفم!
بای !
ایرانسلم دیگه ترکم کرد
اس ام اس داده اگه دلت نمی خواد دیگه باهات باشم
عدد ۲ را به ۵۰۰۵ ارسال کن
اس ام اس جدید ایرانسل:
مشترک گرامی
بخدا اگر بفهمم رفتی رایتل خریدی باهات کات میکنم
۱ بار با همراه اول بهم خیانت کردی
بسه دیگه، تحملشو ندارم!
بهترین لحظه زمانیست که فکر میکنی فراموشت کردم
اما ناگهان اس ام اسی میرسه که فکر میکنی منم
اما میبینی ایرانسل بوده
تعداد صفحات : 10